به کجا؟نمیدانم...نگاه میدوزم به آسمان پاییزی ، سوز آذر ماه و خش خش برگ ها .. شهر، پاییز را فریاد میزند و بیشتر از پیش مرگ را ... آی آدم های هم مسیر، خسته نباشید و ادامه دهید . دستتان را میفشارم و از دورها به بغل میگیرمتان. از خستگی نمیگویم که مبادا سرایت کند ، اما اینجا که برای غریبانه های من است ... بی پناه و خسته دل شده ام . اینکه میگویم برای رفتن حاضرم خودم را هم میترساند... دیشب از خواب پریدم ، پتو را به کناره کشاندم، نفس زنان خود را رساندم به آب ، کنار سرمای پنجره ، آسمان چهار صبح را نظاره کردم ... میبینی خداوندگار؟ حال این مخلوق ِ شما تعریفی نیست ... بد است ... بدحالم و کمک میخواهم ، چون همیشه . امروز ششمین روز ماه است . هر خبر مانند گلوله ای به جای جای بدنم اثبات میکند... دیگر جایی نمانده است خالی ، طاقتم طلاق شده و این وضعییت برای جان من زیادی است ..
نجات میدهم خود را ..از این همزمانی ِ میل و هراس رفتن . از این دوست داشتن تمام شدن این زندگی... از تمام این چیزهای غیرعادی
نجات میدهیم " ما " را ...
رادیو نیلی...برچسب : نویسنده : radionili بازدید : 43